89
به آن روز فکر میکنم که بیدار شدم و دیدم تمام دنیا را برف گرفته، آرام لباس پوشیدم، خانه همچنان تاریک و ساکت مثل همیشه سرجایش قرارداشت.
برف آنقدر آمده بود نمیتوانستم ماشین را از پارکینگ بیاورم بیرون، آمدم کنارت: بیرون برف آمده، ماشین را نمی توانم بیرون ببرم. نشنیدی، تکانت دادم: برف آمده نمیتوانم ماشین را بیرون ببرم بیدار شو. تو یک چشمت را باز کردی کشیدی ام سمت خودت بغلم کردی توی خواب گفتی، نرو، بیا همینجا بمان بخوابیم.
من مصر برای از بین بردن تمام لحظاتی که میشد گفت گور بابای فردا: بیدار شو هوم؟ باید برم.
آمدی تمام حیاط و کوچه بن بستمان را پارو زدی.
حالا اینبار نمیتوانستم در هوای برفی و یخ رانندگی کنم.
قیافه ی خوابت با آن لباس کمی که سرسری پوشیدی را پشت فرمان یادم می آید که برگشتم برایت دست تکان دادم و از پله های شرکت رفتم بالا.
آنروزها آنقدر همه چیز حتی بالا و پایین شدنهایمان در رابطه با یک فرم کلی و ثابت قالب خورده بود، مثل همین رساندنت، بودنت، منتظر بودن من، دعوا کردن هایمان ، خندیدن هایمان و هزار چیز دیگر که وقتی به آن ها فکر میکنم ناخودآگاه لبخند مینشیند گوشه ی لبم.