92
اولين باري كه يكي خواست مثل من باشدآن شبي بود كه تو داشتي در مورد ترك سيگار حرف ميزدي. يعني اين اولين باري بود كه يكي با صداي بلند جلوي خودم گفت دوست دارم مثل تو باشم! هر موقع دلم بخواهد سيگار بكشم هر موقع هم خواستم نكشم و اذيت نشوم.
در مغز من هزار جرقه ي نوراني روشن شد. كه چه چيزهاي كوچكي ميتواند براي آدم هاي دنياي بيرون باارزش محسوب شوند، مثل همين هادت سيگار كشيدن و نكشيدن. من چقدر از دور ايستاده ام و ليست هاي بلند بالا از ديگران ساخته ام كه دلم ميخواسته يا ميخواهد فلان باشد و چقدر اين قضيه براي همان فرد پيش پا افتاده بوده.
چند وقت بعدش نينا گفت خوشبحالت چه درون آرامي داري! هر موقع از استرس اين زندگي پر ميشوم و سراغ تو ميايم انگار در يك ساحل خنك و آرام پهلو گرفته ام. كاش درونم مثل تو آرام باشد و دلم براي بچه هاي از دست رفته ام تنگ نشود.
دوباره در مغز من هزار جرقه ي نوراني روشن شد، كه پس براي چيزهايي كه تلاش ميكنم نمو بيروني هم دارند و تلاش براي بدست آوردنشان بي نتيجه نبوده و داشتنشان هم ساده نبوده. درست است كه هنوز تا رسيدن به آن آرامشي كه دنبالش هستم خيلي مانده اما براي همين هم تلاش. كرده ام، با خودم سعي كرده ام روبرو شوم بپذيرم و ديدگاه و بازخوردم نسبت به مسائل دا بهبود بدهم.