شانزدهم سپتامبر، ساعت چهل و پنج دقیقه بامداد، پرواز من از کشوری که دیگر برایم هیچ امیدی به ارمغان نمیاورد به مقصد امریکا از زمین کنده شد و من را بلند کرد تا شاید بلکه بعد از این همه سال تلاش بالاخره این آخرین دستاویز امید به ثمر بنشیند.
همه ی راه تنها دغدغه ام رها کردن مادرم در خاکی بود که دیگر دوستش نداشتم. به دوستانم به اقوامم که فکر میکردم میدیدم تمامی آنها در نهایت سراغ زندگی خودشان میروند و تنها کسی که همیشه چشم انتظار می ماند مادرم است.
این دو سال اخیر تمامش مثل یک کابوس گذشت، تحت فشار مداوم از اتفاقات رفتن تا فروش خانه و جابجایی، به معنای واقعی دیگر نای زندگی در من باقی نماند.
من دیگر هیچ چیزآنجا را نمیخواستم! از تاکسی هایش که مدام از ترس جریمه شدن به خودشان اجازه می دادند تذکر بدهد تا خیابان های کثیف و ساختمان های عتیقه و زهوار در رفته اش تا هوای گرفته و آلوده و پولی که به ته ماه نرسیده تمام میشد، از دویدن های مداوم و نرسیدن های مداوم تر خسته و بیزار شدم. از نت نداشتن درست و ایزوله شدن در جایی که تمام دنیا با آن قطع ارتباط بود خسته شده بودم. از خبرهای بد و گران شدن لحظه ای، از شواف آدم های تازه به دوران رسیده با سمت های آبکی و بادآورده و ذهن های کوتوله. از نداشتن امنیت روانی تا ترسیدن جانی بابت داشتن یک گوشی اپل.
نه نه این زندگی نیست، این همه دویدن و نرسیدن، این همه تلاش و عدم شایسته سالاری، من بیخ و بن منتظر روزی بودم که این دندان لق را بکنم بیاندازم دور.
اما به خودم قول داده ام هر جا احساس کردم از توانم بیشتر است راه برگشت را برای خودم بسته نبینم با این حال اینجا تمام تلاشم را بکنم تا ببینم چه می شود.