به ترس هام زیاد فکر میکنم. یکی از بزرگترین ترس های زندگی من رها شدن است! و واقعیت این است که بیشتر اوقات من به حال خودم رها شده ام. چه در کودکی چه در بزرگسالی. این یعنی تقریبا در تمامی مراحل زندگی من رها شده ام. حتی در زندگی عشقی.
اولین رها شدگی زندگی من مربوط میشود به وقتی که هفت هشت ساله بودم، اولین باری که پدرم خودکشی کرد. یک ماه در کما مانده بود، و تقریبا دکترها امیدی به برگشتش نداشتند و مادرم نمیتوانست از هر دوی ما مراقبت کند و من خانه مادربزرگم رها شدم. بین آدمهایی که تا قبل از آن فقط گاهی به آنها سر میزدیم نه اینکه بینشان زندگی کنیم، یک ماه دوری از همه چیز حتی مدرسه رفتن.
خوب بخاطر دارم که آن یک ماه را نرفته بودم مدرسه و همه فکر میکردند که من چیزی نمیفهمم. هر روز میرفتم جلوی درب خانه ی مادربرگ مینشستم و چشم به راه این بودم که مادر پدرم برگردند و از یک جایی به بعد دیگر باور کرده بودم آنها قرار نیست هیچ وقت دنبالم بیایند. مادرم هر از گاهی میامد و سری میزد.
دومین بار مربوط به وقتی می شود که از شهرمان جابجا شدیم و رفتیم یک شهر دیگر، تمام دوستان و خاطراتم همگی پر و پخش شدند و ما در جایی که حتی یکنفر را نمی شناختیم شروع کردیم به زندگی، آنجا حتی برای یک خرید باید خودم تمام راه ها را یاد میگرفتم، چون مادر پدرم معتقد بودند باید بدون آنها بتوانم زندگی کنم.
و بعد از آن وقتی که دانشگاه قبول شدم، مادرم آمد یک خانه ای برایم گرفت و بدون اینکه حتی روشن شوم چطور باید زندگی کنم همان سه چهار روز اول ساکش را بست و رفت. خوب بخاطر دارم وقتی مادرم رفت نشستم لبه ی تختم و آنقدر گریه کردم که نفسم بالا نمی آمد. از ترس ندانستن ها، از ترس تنها ماندن، از ترس رها شدن و اندوه رفتن مادرم.
و در ازدواجم، تصمیم به بیرون آمدن از لجن زار و تنها روبرو شدن با زندگی و جدایی.
تمام روزهایی که اینجا میگذرند حس و حال همان گریه ی لب تخت وقتی مادرم رفت را دارم. با اینکه به هر لحظه ی پشت سرم نگاه میکنم کسی را پیدا نمیکنم که بتوانم بگویم واقعا او منرا از منجلاب هایم نجات داده جز خودم. اما همچنان من با خودم به شدت غریبه ام و به عنوان یک شخص نجات دهنده نمیبینمش. راستش بیشتر این مسیر انتخاب خودم نبوده، اصلا این هیچکس را نداشتن هیچکدام انتخابم نبوده، من مجبور بودم در بیشترشان خودم را بیرون بیاورم.
بیشتر تصورم از خودم کسی است که تقلا میکند و دست و پا میزند. اینکه میگویند هر آدمی برای خودش کافیست چرت و پرت است. هر آدمی فقط به اندازه ای که بتواند روی دریا شناور باقی بماند برای خودش کافیست. باید باید باید کسی آن بیرون روی قایق باشد تا دست آدم را بگیرد سوارش کند تا از مسیر لذت ببرد.
حتی اگر با تمام تلاشهایش هم به جایی برسد، زخم هایش آنقدر عمیق است که نمیتواند از شرایطش لذت ببرد.
در حقیقت من یک کودک سی و هفت ساله ام همچنان که از تنهایی و تاریکی راهش می ترسد و گوشه ی تخت مینشیند و گریه میکند.
آرزوهای من با زندگی که در آن بزرگ شدم و مسیری که طی کردم، هیچ همخوانی نداشت و ندارد. به خودم میگویم داری میرسی اما آیا واقعا لذتی هم بردی دختر؟ بیچاره تو.
بگذار حیدو همچنان بخواند: نترس عشق جونی، یهو وقت رفتن ببینی ...