396

من مخالف سرسخت بچه دار شدنم. هرگز تمایلی به زاد و ولد نداشتم! این قسمت من هرگز کارایی نداشت که فکر کنم نیاز دارم موجودی را به این جهان اضافه کنم.

صرفا چون تجربه کرده ام که یک خانواده بر اساس مشکلاتش چطور میتواند یک موجود را به تباهی بکشاند و از بین ببرد.

395

این چند روز گذشته یک جهنم به تمام معنا بود.

در تمام کل روز نمیتوانستم حتی غذا را از گلویم پایین بدهم و آنقدر سطح استرس و فشار روانی بر من بالا بود که حتی نمیتوانستم از یک حدی بیشتر بلند صحبت کنم! تقریبا یک فلج به تمام معنا. امروز بعد از چندین روز توانستم پرده ی اتاق را به کنار بزنم و نور روز را ببینم.

چه جهنمی چه جهنمی چه جهنمی.

فقط تنها راه باقی مانده برای من گریه بود. تمام مدت گذشته روی تخت افتاده بودم و گریه میکردم! و عمیقا دلم میخواست زندگی تمام شود. هنوز هم دلم میخواد تمام شود چون توان ندارم! طاقت ندارم باز به آن حال بیافتم.

بعد از جدایی مامان بابا آن هم درست بعد از جدایی خودم من دچار یک فروپاشی اساسی در زندگی شدم! احساس کردم دیگر هیچ نخی در این دنیا من را نگه نمی دارد! تا مدتها مثل مرده ها میرفتم سرکار و بر میگشتم. به این فکر میکردم این نباید زندگی باشد که تمام آن آجرهایی که روی هم گذاشته ای در این دنیا روی آب بوده و هیچ نقطه ی محکمی و ستونی در دنیا نیست که به آن تکیه کنی. بعد از آن پنیک های من شدت گرفت، ترس هام از دنیا و زندگی بیشتر شد. حتی بعد از دوباره برگشتنشان به هم در من همه چیز همان طور فرو ریخته و از هم پاشیده باقی ماند. فکر کردم تا کی میتوانم ادامه دهم؟ تا کی تحمل ادامه دادن دارم وقتی هربار اتفاقی باعث میشود باورهای بنیادین و اساسی ام برای یک زندگی از بین میرود؟

راستش من هرگز خودم را درمان نکردم! بعد از هیچ اتفاقی خودم را درمان نکردم فقط خودم را رها کردم! قسمتی از من در هر اتفاقی جا ماند و برنگشت، بهتر است بگویم برگردانده نشد. قسمتی از خودم را رها شده در گذشته جاگذاشتم و از آنجا و آن قسمت از زندگی فرار کردم و هرگز به آن برنگشتم تا فکری بحالش کنم و اینکه الان دیگر اعصاب ضعیفی دارم یا توان مواجه به کوچکترین تلاطمی را در خودم نمیبینم صرفا برای همین است که قسمت کمی از من باقی مانده.

قسمت کوچک و ناچیزی از من که تحمل ندارد.

و خب مهاجرتی که باعث شده تمام زندگی و زخم ها دوباره و دوباره و دوباره مرور شوند و مرور تمام گذشته مثل تجربه دوباره آن دردهاست. همین مرور خاطرات و تجربه ها، همین اتفاقاتی که در اینجا پیش می آید دست به دست هم داده تا من به یک نوعی از فلج برسم که توان هیچکاری نداشته باشم و فقط سعی کنم هوا را به ریه هایم بدهم تا زنده بمانم.

394

برایم این وحشتناک است اگر آدم های نزدیک زندگی ام همینقدر غریبه باشند که من برای آنها هستم! یعنی آدم دیگری در آنها زندگی کند که اصلا به من نشان داده نشده.

تقریبا منی که اینجاست خالص ترین ورژنم است! که با آنکسی که در دنیای واقعیست حتی کنار خانواده ش و دوستانش خیلی متفاوت است. من اینجا میتوانم از اینکه چه میخوانم، چه آهنگ هایی دوست دارم، چه فکرهایی دارم حتی از اینکه چه احساساتی دارم بی پروا صحبت کنم. اما در دنیای واقعی هیچکدام از اینها حتی ذره ایشان را کسی نمیداند!

به خودم میگویم وقتی خودم اینقدر میتوانم نقش بازی کنم به کسی دیگر، خیلی عجیب نباید باشد که همه ی اطرافیانم هم چنین باشند.

393 نترس عشق جونی

به ترس هام زیاد فکر میکنم. یکی از بزرگترین ترس های زندگی من رها شدن است! و واقعیت این است که بیشتر اوقات من به حال خودم رها شده ام. چه در کودکی چه در بزرگسالی. این یعنی تقریبا در تمامی مراحل زندگی من رها شده ام. حتی در زندگی عشقی.

اولین رها شدگی زندگی من مربوط میشود به وقتی که هفت هشت ساله بودم، اولین باری که پدرم خودکشی کرد. یک ماه در کما مانده بود، و تقریبا دکترها امیدی به برگشتش نداشتند و مادرم نمیتوانست از هر دوی ما مراقبت کند و من خانه مادربزرگم رها شدم. بین آدمهایی که تا قبل از آن فقط گاهی به آنها سر میزدیم نه اینکه بینشان زندگی کنیم، یک ماه دوری از همه چیز حتی مدرسه رفتن.

خوب بخاطر دارم که آن یک ماه را نرفته بودم مدرسه و همه فکر میکردند که من چیزی نمیفهمم. هر روز میرفتم جلوی درب خانه ی مادربرگ مینشستم و چشم به راه این بودم که مادر پدرم برگردند و از یک جایی به بعد دیگر باور کرده بودم آنها قرار نیست هیچ وقت دنبالم بیایند. مادرم هر از گاهی میامد و سری میزد.

دومین بار مربوط به وقتی می شود که از شهرمان جابجا شدیم و رفتیم یک شهر دیگر، تمام دوستان و خاطراتم همگی پر و پخش شدند و ما در جایی که حتی یکنفر را نمی شناختیم شروع کردیم به زندگی، آنجا حتی برای یک خرید باید خودم تمام راه ها را یاد میگرفتم، چون مادر پدرم معتقد بودند باید بدون آنها بتوانم زندگی کنم.

و بعد از آن وقتی که دانشگاه قبول شدم، مادرم آمد یک خانه ای برایم گرفت و بدون اینکه حتی روشن شوم چطور باید زندگی کنم همان سه چهار روز اول ساکش را بست و رفت. خوب بخاطر دارم وقتی مادرم رفت نشستم لبه ی تختم و آنقدر گریه کردم که نفسم بالا نمی آمد. از ترس ندانستن ها، از ترس تنها ماندن، از ترس رها شدن و اندوه رفتن مادرم.

و در ازدواجم، تصمیم به بیرون آمدن از لجن زار و تنها روبرو شدن با زندگی و جدایی.

تمام روزهایی که اینجا میگذرند حس و حال همان گریه ی لب تخت وقتی مادرم رفت را دارم. با اینکه به هر لحظه ی پشت سرم نگاه میکنم کسی را پیدا نمیکنم که بتوانم بگویم واقعا او منرا از منجلاب هایم نجات داده جز خودم. اما همچنان من با خودم به شدت غریبه ام و به عنوان یک شخص نجات دهنده نمیبینمش. راستش بیشتر این مسیر انتخاب خودم نبوده، اصلا این هیچکس را نداشتن هیچکدام انتخابم نبوده، من مجبور بودم در بیشترشان خودم را بیرون بیاورم.

بیشتر تصورم از خودم کسی است که تقلا میکند و دست و پا میزند. اینکه میگویند هر آدمی برای خودش کافیست چرت و پرت است. هر آدمی فقط به اندازه ای که بتواند روی دریا شناور باقی بماند برای خودش کافیست. باید باید باید کسی آن بیرون روی قایق باشد تا دست آدم را بگیرد سوارش کند تا از مسیر لذت ببرد.

حتی اگر با تمام تلاشهایش هم به جایی برسد، زخم هایش آنقدر عمیق است که نمیتواند از شرایطش لذت ببرد.

در حقیقت من یک کودک سی و هفت ساله ام همچنان که از تنهایی و تاریکی راهش می ترسد و گوشه ی تخت مینشیند و گریه میکند.

آرزوهای من با زندگی که در آن بزرگ شدم و مسیری که طی کردم، هیچ همخوانی نداشت و ندارد. به خودم میگویم داری میرسی اما آیا واقعا لذتی هم بردی دختر؟ بیچاره تو.

بگذار حیدو همچنان بخواند: نترس عشق جونی، یهو وقت رفتن ببینی ...

392

گاهی از اینکه سنم بالا رفته و هنوز هیچ کس را در زندگی ام پیدا نکرده ام می ترسم. ترس از اینکه نکند این تنهایی تا تهش ادامه دار شود. نکند تمام این احساسات که دلم میخواهد با یکی تجربه کنم دیگر آنقدر برایشان پیر شوم که اصلا انجام دادنشان زشت باشد! یا او زیادی خسته باشد برای انجام دادنشان، یا من زیادی خسته باشم برای درک کاملشان! من دلم دیوانگی جوانی را همچنان میخواهد! اینکه با هم جوینت بزنیم، بنوشیم، بخندیم و هزار چیز دیگر.

به این فکر میکنم که هجده سال تنها زندگی کردم! هجده فاکینگ سال و شاید هم شده نوزده سال با این حال همچنان دنبال یک چیز بدیهی در زندگی ام دور می خورم!

گاهی آنقدر احساس به حال خود رها شدن در این زندگی دارم که نمیتوانم تحملش کنم.

در یک درگیری درونی و ترس دائمی زندگی میکنم، از یک طرف ترس اینکه اگر آن آدم، آدمی که باید نباشد همان آش و همان کاسه ی سالها قبل میشود، و تنهایی در ازدواج آنقدر وحشتناک است که تنهایی این شکلی در مجردی هزار شرف دارد به آن و قابل مقایسه نیست.

391

از اینکه خودم را گول بزنم بدم می آید. از اینکه به خودم بقبولانم در همه شرایطی باید قوی عمل کنم و دم نزنم. این بنظرم قوی بودن نیست، بیمار بودن است.

هر کس یک آستانه ای برای تحمل دارد، هرکس بنا به اتفاقات زندگی اش ری اکشن نشان میدهد. هرکس یک حد ممکنی از فشار را تحمل میکند و این مهم است که مثلا اگر فشار را صد واحد در نظر بگیریم، من در این سی و هفت سال چندتا فشار تحمل کرده ام و چندتا در جیب دارم! برای من لاقل هفتاد هشتاد درصد از عمر تحملم رفته، چیز زیادی در چنته ندارم تا خودم را با آن نگه دارم. منکه حمال دردها و تحمل فشارها نیستم! پس به خودم حق میدهم که حتی از مواجه شدن با بعضی مسائل حتی فرار کنم تا مبادا درگیر فشارشان شوم!

من عاشق اینم که وقتی دارم نابود میشوم بگویم بگویم بگویم و بدانم بعدی هم هست که ممکن است تا این حد وحشتناک نباشد و همین کافیست که در تمام مدت که حالم خوش نیست به خودم اجازه ی بروز بدهم حتی افکار غیرمنطقی ام را بپذیرم. صرفا به عنوان یک حس که در من زنده هستند ترجیح میدهم لمسشان کنم.

هیچکس نمیداند طاقتش کی تمام میشود. هیچ کس نمیداند چطور میشود که یکهو فقط با قطع کردن حرف دیگری باعث فروپاشیدن و گریه اش می شود.

هیچکس نمیداند و بنظرم همین کافیست که دهنمان را برای همیشه در مورد نظر دادن در زندگی دیگران ببندیم! خفه شویم و سرمان توی کار خودمان باشد.

390

پول به آدم این امکان را میدهد که راحتتر در مورد کارهایی که میخواهد انجام دهد تصمیم بگیرد و حتی اگر قسمتی از آن به باد رفت به هیچ کجایش نباشد.

برای همین هم مهم است که خود آدم و پارتنرش پولدار شوند یا باشند.

با اینکه هیچ وقت آدم پولداری نبودم اما کلا از اینکه در زمینی غیر از پولدار شدن بازی کنم یا با آدم هایی بگردم که به کم داشتن خود عادت دارند و با یک سری جملات شخمی خود را قانع میکنند که همه چیز پول نیست، دوری میکنم.

واقعا اینکه آدم پول بخواهد، تغییر سطح زندگی اش را بخواهد درست ترین کار ممکن است. پول مهم است، واقعا مهم است.

389

هوشنگ ابتهاج با صدایش میخواند: آن درخت کهنه منم که زمان، بر سرم راند بهار و خزان!

388

من برای این زندگی هیچ کتاب راهنمای زنده ای نداشتم و ندارم. نشده وقتی افتاده ام یا حتی قبل از برداشتن قدمی، زنگ بزنم به کتاب راهنمای زنده ام مشورت بگیرم، ببینم تحلیل و نظر او در مورد قدم بعدی چیست!

یعنی مادر پدر من آنقدر در حالت بقا زندگی کردند که هرگز نتوانستند آنقدر زندگی کنند که تجربیاتشان بتوانند کمکی کند. شاید بنظر بیاید که چنین خانواده ای باید بی سواد باشند! اما به طرز عجیبی یکی شان زبان انگلیسی خوانده و آن یکی ریاضی محض!

387

از خودم میپرسم، چه چیز را در هیکلت در رفتارت بیشتر از همه دوست داری؟ اصلا دوست داری با کسی مثل خودت در ارتباط باشی؟

و در تعجب کامل جوابم به این سوال نه است! یعنی دلم نمیخواهد چنین آدمی را زندگی ام داشته باشم! چرا؟

نمیدانم! شاید دلم میخواهد با یک آدم شادتر و سالم تر برخورد کنم! از آدمی که مثل من زندگی را خیلی جدی میگیرد خوشم نمیآید.

386

از مادرم زیاد عصبانی میشوم. اتفاقی که در این مسیر برای من افتاد این بود که خشم عجیبی نسبت به همه چیز و همه کس پیدا کردم.

مادرم هم از این ماجرا جدا نیست.

تلفیقی از عشق و خشم را با هم نجربه میکنم. از اینکه تحلیل های درست و منظقی ندارد و کارهایی میکند که درست نیستند من را بدتر در این حس فرو میبرد.

مثلا همین دیروز چیزی که مال من و به عنوان امانت دستش بود را به کس دیگری بدون مشورت هدیه داد! به او گفتم که این کارت نه بخاطر مسئله مالی بیشتر بخاطر در نظر نگرفتن من، ناراحتم کرد. بعد از آن شروع کرد به پیغام دادن که من چه مادر بدی بوده و هستم! و دقیقا می خواست من را در تله ای از عذاب وجدان بیاندازد! اینکه از این راه ها برای رسیدن به خواسته اش و مبرا دانستنش استفاده میکند بیشتر بهمم میریزد. حتی ذره ای نسبت به اینکه کارش اشتباه است یا نه فکر هم نمیکند و در اولین قدم می خواهد احساس گناه را راهی برای فرار ببیند.

بعد که راجع به این مسئله هم حرف میزنم که این مسیر جواب نمیدهد مادر من! نه لاقل روی من! بدترش میکند و همین بیشتر بهمم میریزد!

385

خوبی زندگی کردن در یک خانواده و همینطور ارتباطات سمی این است که نظرات و خواسته های بی جای دیگران را بعد از یک مدتی یاد میگیری که به راحتی میتوانی به هیچ جایت نگیری.

یاد وقتی افتادم که داشتم جدا میشدم و همه مخالف بودند، رفتم به مادرم گفتم خب میخواهی اسمم را از شناسنامه ت خط بزن، هم تو هم بابا! بعد برگشتم و طلاق گرفتم و شش ماه روی یک قالی در خانه ای بدون وسیله با یک لپ تاپ و یک تلویزیون زندگی کردم!

درست است که آدم داد و بیداد بکنی نیستم! اما تجربه میگوید تقریبا در همه ی موارد کاری را میکنم که خودم میخواهم و برایم مهم نیست دیگران چه میگویند.

صبح بیدار شدم دست و صورتم را شستم و شروع کردم کتاب خواندن و قطعات کلاسیک را گوش دادن، چون حس و حالم میگفت دوست دارد اینطوری باشد، یکهو مثل جرقه به ذهنم آمد که نکند نیاز بود من با خودم بالاخره در اتاقی مثل اینجا بعد از سالها مواجه شوم؟ خودم را ببینم، بشنوم، نیازهام، دردهام، تمام صداهایی که در من خفه شده بودند و جایشان استرس اینکه باید حتما کاری انجام دهم را گرفته بود تا از چیزی که هستم دور شوم.

الان بیشتر از خودم می پرسم چه چیزی خوشحالت میکند؟ چه حسرت هایی داری؟ دنبال چه هدفی میخواهی بروی؟ آرزوهایت چه بودند؟ اصلا تو همین تو چه حس هایی را با خودت حمل میکنی لعنتی؟ اصلا حسی داری یا همه شان را سرکوب کرده ای؟

سوال پشت سوال می آید و میبینم جوابی برای هیچ کدامشان ندارم. نمیدانم چه خوشحالم میکند؟ چه میخواهم؟ و ... و این نشان میدهد که چقدر فقط برای بقا زیسته ام. برای صرفا زنده ماندن! دوام آوردن!

آدم باید گاهی خودش را در اتاقی حبس کند.

384

نمی دانم آدم چقدر می تواند به گذشته فکر نکند!

اما من هرگز به قبل فکر نمیکنم. چرا؟ چون میترسم که زخم ها سر باز کنند، من را ناامید کنند، از بین ببرند. برای همین تقریبا هر اتفاقی خوب یا بد را از یکجایی به بعد برای خودم مرور نکردم. به خودم گفته ام چه فرقی میکند؟ همان بهتر که خوب ها هم با بدها فراموش شوند.

بحز وقتهایی که جوینت بیشتر خاطرات خنده دار را از کوچه پس کوچه های ذهنم کشیده بیرون.

این روزها اما برعکس شده بدون هیچ مصرفی انبوه خاطرات تکه تکه جلو چشمم می آید، آن شب که برق رفته بود و با کتی ماکارونی با ته دیگ کاهو پختیم!

آن روز که با امین حرف می زدم و در مسیر ونک به گاندی قدم میزدم تا برسم به سرکار.

خودم را بخاطر حافظه نصفه نیمه ام همیشه مواخذه کرده ام اما الان میفهمم من خودم انتخاب کرده ام که دیگر به هیچ چیز فکر نکنم و یادآوری نکنم وگرنه همه شان یکجایی در ذهنم قایم شده اند و من هر بار به یکی از آنها که حس آشنایی دارند پناه میبرم تا کمی خودم را پیدا کنم و بفهمم من در گذشته وجود داشته ام.

383

من بارها اندیشیده ام

من خزان و برف را پیموده ام

پیشانی بر پای بهار سوده ام

که معیار شما نیست.

بیژن الهی

382

از خودم این سوال را زیاد می پرسم که چرا چرا چرا خسته ام و حوصله ی زندگی کردن ندارم.

امروز فهمیدم شاید چون بسیار دلشکسته ام.

381

بنظرم قوی بودن و بلوغ یعنی اینکه حتی بدانی یکجاهایی باید بترسی! از یکسری آدم ها، یکسری شرایط باید دوری کنی. نباید خودت را به صرف اینکه من بالغم و میتوانم از پس مشکلات بر بیایم در هر مخمصه ای بیاندازی!

باید بترسی، اجازه بدهی به خودت که از دیگران کمک بخواهی، بشکنی یا حتی گریه کنی و اینها را همه بپذیری.

احساساتت را بتوانی کشف کنی و از اینکه کامل نیستی تعجب نکنی یا ناامید نشوی.