دارک ترین جمله ی امروز تعلق گرفت به: انگار با دیوار حرف زدم!

یا این جمله خیلی توهین آمیز بود یا من زیادی برای شنیدن چنین جملاتی حساسم. بعد گفتم باشه خب برو به کارت برس. همیشه همینطورم در جواب اتفاقاتی که ناراحتم میکنند نمیدانم چه جوابی بدهم و سریع دلم میخواهد معرکه را ترک کنم. دلم میخواهد زودتر گوشی را قطع کنم و دیگر حرفی نزنم. همیشه همینطور بوده ام. یعنی اولش هم نمیفهمم یکی دارد با من بد حرف میزند و حرصش را سر من خالی میکند. وقتی طرف بیشتر برای تحقیرم روی کلمات اصرار می ورزد دو زاری ام می افتد که عه عه آها میخواهد ناراحتم کند. شاید برای همین هم هست که دلم نمیخواهد یک آدمی را به طور مستمر در کنار خودم داشته باشم. من زیادی ناراحت میشوم. بنظرم آدمهای از کلمات گاهی به عنوان خنجر استفاده میکنند. آن هم نه نداسته، بلکه کاملا دانسته.

گوشی را قطع کردم و با بغض رفتم توی آشپزخانه خورشت کرفس بار گذاشتم. این آشپزی به اندازه ی یک جلسه تراپی عملکرد دارد. آهنگ گذاشتم و گوشت ها را تفت دادم و هی مکالمه را از اول به آخر، از آخر به اول مرور کردم، باز بغض کردم. کرفس ها را تفت دادم. قطره قطره اشک ریختم و سر خورشت را گذاشتم.

حالا توی اتاقمم، بوی غذا کل خانه را بر داشته. ناراحتیم کمتر نشده ولی توانستم بپذیرم همه ادبیات من را در رابطه ندارند و فقط آن قسمتش دست من است که آیا میگذارم آدمها با من اینطور صحبت کنند یا نه!