گاهی اوقات دیگر فقط عشق نیست، اعتماد هم هست، راه و روش زندگی هم هست، قلبی که فقط بلد است با یک حضور، با یک نفس دیگری بتپد. آنقدر همه آن احساس با تمام بودنت عجین شده که یادت میرود هوییت قبل از او که بود، چه میکرد؟ چطور زنده بود؟ دیگر بلد نیست با دنیا بی او مواجه شود، راه و چاه را دیگر بلد نیست، گاهی اوقات وقتی یکی نیست انگار دیگر زندگی نیست. دیگر چشمت هیچ نوری نمیبیند، هیچ افق روشنی بعد از او نیست.

یکجایی دگر گریه جواب نمیدهد، یکجایی دیگر انگار می میری. یکجایی دیگر دست و پا زدن دیگر جواب نمیدهد، یکجایی دیگر فقط تسلیم میشوی.