61
هر روز صبح ساعت شش نشده از خواب می پرم، آنقدر هوا هنوز تاریک است که دلم نمی خواهد صبح باشد. امروز باز هم از خواب پریدم، قفسه ی سینه ام می سوخت. دلم آشوب بود، بهم می خورد، تنگ بود، دلم مادرم را می خواست، دوست داشتم میدیدمش میرفتم در آغوشش خودم را پنهان می کردم می گفتم نجاتم بده، نگذار بروم، از همه ی دردها رهایم کن مادر، آغوش تو امن است، تو می توانی در برابر تمام دنیا از من محافظت کنی.
مادرم نبود، هیچکس نبود، حتی کسی بیرون از خانه بیدار هم نبود، روی مبل نشستم و سیگار روشن کردم، معده ام سوخت، بعد عکس های دمی مور را در اینستاگرام نگاه کردم. چه موهای بلندی، کاش شنبه نبود،کاش نمی رفتم سرکار، کاش صبح نبود، کاش یکی بود که باید باشد، آدمهایی که میروند وقتی دلتنگ میشوند چکار میکنند؟ من رفتم باید چکار کنم؟
همه اینها از ذهنم گذشت، سیگار را خاموش کردم، در تاریکی مسواک زدم، من و دل آشوبه ام لباس پوشیدیم، در راه فرهاد گوش دادیم، خورشید تابید، شنبه آمد، سرکار هستم و همه ی کاش هایم همان کاش ماندند، هنوز قفسه ی سینه ام می سوزد، دلتنگ و دلم مادرم را میخواهد.